نیمانیما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

نیمای مامان

روزهای سخت سرماخوردگی کنجدم

عزیز دلم اولین سرما خوردگیت رو تو تاریخ 92/10/01 تجربه کردی! سرفه هات خیلی بد بود بابایی وقتی دید گفت زیاد نیست دکتر میبریم دارو زیادی میده خودش خوب میشه پسرم! فرداش شد دیدیم اصلا رو به بهبود نیستی بدتر هم شدی... رفتیم دکتر تعطیل بود مجبور بودیم ببریمت بیمارستان کسری یه خانم دکتر مهربون به اسم دکتر یوسفی ویزیتت کرد گفت از کسی گرفته گفتم بله خاله گرامی!!! خلاصه شربت و قطره بینی و ... پسرکم خیلی سختته دارو خوردن اذیت میشی فدات شم چاره نیست باید بخوری که خوب شی عزیزم! اینم عکس روزهای سخت سرماخوردگی ...
12 دی 1392

حس خوبی با تو دارم وقتی هستی کنارم!

پسر عزیزم، یگانه عشق مامانی دیروز خاله هات و مامان بزرگت اومدن دیدنت خیلی وقت بود ندیده بودنت دلشون برات کلی تنگ شده بود. دخمل خاله هات از استرالیا زنگ زدن کلی قربون صدقه ات رفتن. خیلی خوردنی شدی عزیزم! ...
27 آذر 1392

اولین قهقهه قشنگت!

وای امروز چه روزیه عزیز دلم، شیرت رو خوردی بغل دستم روی کاناپه دراز کشیده بودی دیدم میخوای حرف بزنی بلندت کردم روی پام یه کم زانوهام و تکون دادم غش کردی از خنده! دلم رفت عزیزم! کاش دوربین حاضر بود ازت فیلم میگرفتم!  بازیگوشیت تو حلقم! تو قلبم! فدات بشم پسرکم!   ...
13 آذر 1392

روزی هزار بار خدا رو شکر

نیمایم، الان که دارم برات اینو مینویسم سه شنبه 3:49 دقیقه عصره، روز 12 آذر 92. بابایی هنوز از سر کار نیومده تو هم تو تخت و پارکت توخواب نازی.  وقتی میخوابی دلم برات تنگ میشه! انقدر دلتنگ میشم که دوست دارم همونطوری بغلت کنم تمام وجودت رو غرق بوسه کنم کلوچه خوردنی من! اینم عکسیه که همین امروز ازت گرفتم پسر نازنینم ...
12 آذر 1392

تنها امید مامانی و بابایی

یگانه عشقم، نیما جونم، امروز صبح که از خواب بیدار شدی لبخندت عالی بود. تمام خستگی از تنم رفت. شب بیداریهایی که با هم داریم خودش عالمی داره. دوستت دارم به اندازه تمام هستی. دوستت دارم انقدری که تصورش برات غیر ممکنه، دوستت دارم به قدری که قابل اندازه گیری نیست به اندازه ای که نمیشه بیان کرد. عاشقتم با تمام وجودم. عشقی که هیچ وقت تو هیچ شرایطی حس نکردم تو به من هدیه کردی عزیز دلم. بدون قید و شرط بدون داد و ستد بدون هیچ ریا و رنگی. عاشقتم پسرم ...
20 مهر 1392

روز به دنیا اومدنت

صبح روز دوشنبه 18 شهریور سال یکهزارو سیصدونود دو ساعت 4 از خواب بیدار شدم چه خوابی که از شبش نخوابیده بودم. تو کلوب از بچه هاخداحافظی کردم و رفتم مثلا که بخوابم ولی اصلا خواب به چشمم نیومد! خلاصه ساعت 4 رفتم حمام، یه دوش حسابی گرفتم غسل حسابی کردم اومدم بیرون حاضر شدم.  بابابی تا آخرین لحظه خواب بود پسرم میخواست واسه طول روز انرژی داشته باشه. ساعت 5 بود که از اتاقت فیلم برداری کردیم من کلی بهت خوش آمد گفتم بابایی هم برات آرزوی سلامتی و سعادت کرد و راه افتادیم به سمت بیمارستان. ساعت 5:45 دم در بیمارستان بودیم تو خواب خواب بودی عزیزم حس میکردم که خوابی و دلم نمیومد سرزده بیام بیدارت کنم دعا میکردم...
28 شهريور 1392

عزیز دل مامان در روز 10 تولد

عزیز دلم روز سومی که اومدی تو بغلم فهمیدم زردی داری در حد 10.3 بردیمت دکتر که گفت دستگاه بگیرین بیارین خونه ولی تو بیمارستان بستری نکنین. نیمای گلم دلم ضعف میرفت وقتی زیر دستگاه بودی با چشمای بسته و لخت! ناراحت بودی و مامانت در حال مرگ! ای کاش هیچ بچه ای زردی نگیره وقتی به دنیا میاد خیلی خیلی برای پدر و مادر سخته که این صحنه ها رو ببینه حالا خوبه که ما تو خونه مواظبت بودیم اگه میخواستی بری بیمارستان مامانت جان به جان آفرین تسلیم میکرد بی شک! روز 5 تولدت عدد زردیت رسید به 13.4 که دکتر گفت خطر رفع شده ولی بازم برای احتیاط یه روز دیگه بزارین زیردستگاه بمونه. ما هم برای این که کنجدمون تو بیمارستان بستری نشه به توصیه دکتر عمل کردیم. خلاصه این ر...
28 شهريور 1392

خبر اومدنت

داری میای گل پسرم،  داییت امروز صبح زنگ زده از مادرجون بپرسه کی تشریف میاری! از اون سر دنیا منتظرتن عزیزم! چه برسه به منو بابایی! عمه ها دارن نقشه میکشن برای اومدن به بیمارستان گلم، تاریخ 18 شهریور رو دکتر تعیین کرده برای اومدنت یکی یکدونه من! سه روز بعد از تولد مامانت میای به این دنیا! امیدوارم همیشه و همیشه سلامت باشی.  زندگی قشنگه پسرم مخصوصا وقتی میخوای بچه خودت رو ببینی و بغل بگیری. حسی قشنگتر از حس تعلق به فرزند نیست امیدوارم روزی به بهترین شکل این حس رو تجربه کنی!  مواظب خودت باش تمام دار و ندار من!
10 شهريور 1392
1